فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه سن داره

فافایی

بیست و یکماهگی

سلام به دختر نازم با دو روز تاخیر بیست و یکماهگیت مبارک عزیزم. دیگه واسه خودت خانمی شدی گلم.من و بابایی هم چند روز پیش تصمیم گرفتم که شما دیگه بزرگ شدی و نیازی به شیر خوردن نداری و پروزه ی از شیر گرفتنتو شروع کردیم.قرار بود تا دو سالگی شیر بخوری ولی مقصر خودت بودی که مامانو خیلی اذیت میکردی. بر عکس اون چیزی که فکر میکردم شد.خیلی خیلی خانم بودی و اصلا اذیت نکردی و زود شرایط جدیدو قبول کردی. فقط یکی دو شب اول چند بار بلند میشدی من هم زود بغلت میکردم که شروع به گریه کردن نکنی. ولی نظم خوابت به هم خورده.صبحا ساعت 6و7 بیدار میشی و شبا هم تا دیر وقت بیداری.امیدوارم که هر چه زودتر به...
12 خرداد 1392

بیست ماهگی

سلام دختر نازم. خوبی گلم. بیست ماهه شدنت مبارک گلم. این روزها زیاد حوصله ندارم بیام و از شیرین کاریهات بنویسم. انشاالله بزودی حسش میاد. امروز روز مادره.این روز رو به همه ی مادران نی نی وبلاگی تبریک میگم . این هم دو تا عکس از روز سیزده بدر اینجا هم مثلا خوابیدی ...
11 ارديبهشت 1392

نوزده ماهگی

کنار گل تو باغچه نشستن دو تا زنبور یه مهمونی گرفتن با یه دونه ی انگور خانوم و آقا مورچه رد میشدن از اونجا زنبورای مهربون صدا زدن بفرما! شاپرک و کفشدوزک می پریدن رو گلها زنبورا ی مهربون صدازدن بفرما! کنار باغچه حالا زیاد شدن مهمونا مورچه ها و کفشدوزک شاپرک و زنبورا یه مهمونی گنده دادن اون دو تا زنبور منم بردم براشون دو تا خوشه ی انگور   ...
10 فروردين 1392

آفتاب

سلام عزیزم. دیروز دوتایی رفته بودیم تو تراس تا شما بازی کنی و کمی آفتاب بگیری. من هم چندتا عکس گرفتم که الان میذارمشون.             ...
23 اسفند 1391

18 ماهگی

عزیز مامان 18 ماهگیت مبارک رفتم کنار دریا رو ساحل و ماسه ها   یک لاک پشت دیدم رو لاکش دست کشیدم   لاک پشته خیلی ترسید فوری تو لاکش خزید رفت زیر اون لاک تنگ شد مثل  یک تکّه سنگ ...
10 اسفند 1391

افتادن تلویزیون

سلام به دختر عزیزم بالاخره بعد کلی دردسر واسه اسباب کشی اومدیم خونه جدید. خونه ی خوبیه.توی یه محله ی قدیمی.به شما که خیلی خوش میگذره چون یه تراس بزرگ داره و براحتی میتونی توش بازی کنی. دو سه روز از اومدنمون به خونه ی جدید نگذشته بود که یه اتفاق بد افتاد دختر عزیزم که شما باشی تلویزیونو بغل میکنی و در یه چشم بر هم زدن میندازیش رو خودت. پرس شده بودی.مثل فیلم کارتونیها. من و بابا هم تا جایی که تونستیم سریع رسوندیمت به یه درمانگاه که گفتن باید ببریدش بیمارستان.شما هم که یکسره گریه میکردی و فقط وقتی شیر میخوردی آروم بودی.من که وحشت کرده بودم.خلاصه از سرت و بینیت عکس گرفتن گفتن مشکلی...
9 اسفند 1391

هفده ماهگی

عزیزم هفده ماهه شدنت مبارک     جوجه  جوجه  طلائي نوكت  سرخ و حنائي تخم  خود را شكستي چگونه بيرون جستي   گفتا  جايم  تنگ بود ديوارش از سنگ  بود نه پنجره ،  نه در داشت نه كسي ز من خبر داشت دادم  به خود يك تکان مثل رستم پهلوان تخم خود  را شكستم اينگونه  بيرون جستم ...
13 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فافایی می باشد