فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

فافایی

اسباب کشی

سلام عزیز مامان خوبی گلم؟ مامانی قرار شد روز سه شنبه ی همین هفته اسباب کشی کنیم. امروز عمه راضیه میاد کمکمون. خونه ی جدیدمون یه تراس بزرگ داره که من فقط به شما فک میکنم که تو فصل های دیگه قراره اونجا بازی کنی. خیلی کارا دارم که باید انجام بدم. دیگه وقت نمیکنم بیام و چیزی واست بنویسم و به دوستای گلمون سر بزنم تا بریم و جابجا بشیم و بابا اینترنتمونو دوباره وصل کنه. از الان هفده ماهگیتو تبریک میگم گلم. میلاد پیامبر عزیزمون رو هم به همه ی دوستان تبریک میگم. با همه ی دسته گلهایی که به آب میدی خیلی خیلی دوستت دارم. ...
8 بهمن 1391

....

سلام به دختر عزیزم. این روزا اصلا حوصله ندارم بیام و از خاطرات قشنگت بنویسم. میخوایم جابه جا بشیم. همش به فکر اسباب کشیم. نمیدونم با توی فضول میخوام چکار کنم. خواب روزانه ات هم کم شده.تا صدایی میشنوی زود بیدار میشی. البته یه کم هم کمک میکنی.مثلا من یه کتاب داخل کارتون میذارم شما سه تا از داخلش درمیاری.بگذریم. از لباس گرم خوشت نمیاد.تا یه جایی میرسیم زود کلاه و کاپشنتو درمیاری حتی توی ماشین که میشینیم. یکی دو روز پیش خواستیم با هم بریم بیرون. هنوز از در ورودی بیرون نرفته بودیم که من یادم افتاد یه چیزی رو جا گذاشتم.اومدیم داخل. من رفتم تو اتاق وقتی برگشتم دیدم همه ی لباساتو ...
4 بهمن 1391

اربعین

    غرق تلاطم شده بحر محیط   یک سره درد است بساط بَسیط   شد چهلم روز عزای حسین   جان جهان باد فدای حسین   اربعین حسینی تسلیت باد     ...
14 دی 1391

شانزده ماهگی

 دختر عزیزم شانزده ماهه شدنت مبارک یک روز یه آقا خرگوشه رسید به یه بچه موشه موشه دوید تو سوراخ  خرگوشه گفت : آخ وایسا، وایسا، کارت دارم من خرگوش بی آزارم بیا از سوراخت بیرون نمی خوای مهمون یواش موشه اومد بیرون یه نگاهی کرد به مهمون دید که گوشاش درازه دهنش بازه، بازه شاید می خواد بخوردم یا با خودش ببردم پس می رم پیش مامانم آنجا می مونم مادر موشه عاقل بود زنی با هوش و کامل بود یه نگاهی کرد به مهمون گفت ای بچه جون!  این خرگوشه خیلی خوب و مهربونه پس برو پیشش سلام کن بیارش خونه       ...
10 دی 1391

شب یلدا

  شب یلدا شد و میلاد خوش ایزد مهر زایش نور از این ظلمت تاریک سپهر شب یلدا شد و بر سفره دل باده عشق رخ معشوقه و مدهوشی دلداه عشق شب یلدایتان پرستاره و پرخاطره باد   ...
29 آذر 1391

تاب تاب عبایی

سلام به دختر نازنینم مامانی تنبلی رو کنار گذاشتن و اومدن یه چند خطی از خاطرات قشنگتو واست بنویسن. دو سه روزی  میشه که سرما خوردی.بخاطر داروهات یه کم بیشتر از حد معمول میخوابی. الان هم خوابی.راستش من خیلی از این وضعیت بدم نمیاد.یه کم بیشتر به کارهای خونه میرسم. بابا واسه کلاساش دیشب رفته تهران. دو روز میمونه.عمه جون اومده پیشمون. از دیدنش خیلی خوشحال شدی. چند روز پیش بردمت مرکز بهداشت .ماشاالله خوب رشد کردی.وزنت 12کیلو و قدت82سانت شده. هر روز چیزای جدید یاد میگیری.دوست دارم هرچه زودتر حرف زدنو یاد بگیری گلم. چند کلمه هم بلدی بگی.مثلا توپ،تاب تاب عبایی، پا، دس . به پرندگان و کلا حیوانات میگی جی...
19 آذر 1391

پانزده ماهگی

فصل پاییز   کلاغه میگه خبرخبر پرستوها میرن سفر حالا که فصل پاییزه برگ درختا می ریزه بارون می باره نم نم یه وقت زیاد یه وقت کم هوا یه خُرده سرده برگ درختا زرده پاییز خیلی قشنگه ببین چه رنگارنگه! ...
10 آذر 1391

چهارده ماهگی

    کی بود کی بود؟ یه صابون کوچیک موچیک گریه می کرد چیلیک چیلیک   غصه می خورد همیشه می گفت چرا صابون بزرگ نمی شه   هر روز دارم آب می خورم تَر می شم ولی کوچیک تر می شم   رفتم پیشش نشستم براش یه خالی بستم   گفتم من هم اون قدیما غول بودم مثل تو خنگول بودم   کوچیک شدم که با تو بازی کنم سُرت بدم سُرسُره بازی کنم   عزیزم چهارده ماهه شدنت مبارک   ...
10 آبان 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فافایی می باشد