فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 26 روز سن داره

فافایی

زمین خوردن مامان و فافا

     سلام به دخمل گلم. عکسی که میبینی چند روز پیش که خونه بابا بزرگ بودیم ازت گرفتم. ده دقیقه بعد گرفتن  عکسا یه اتفاق بد واسه من و شما افتاد. پشت سرت کنار اون درخت یه تاب هست.شما همش میگفتی تاب تا... رفتیم پیش تاب تاب .یه کم موندیم.موقع برگشتن چون تازه بارون اومده بود و پله خیس بود مامانی روی پله خورد زمین.اصلا نفهمیدم چطور افتادیم. با صدای بلند گریه میکردی.صورتت طرف من نبود میترسیدم نگاهت کنم. صورت قشنگت خورده بود به دیوار کنار باغچه.پیشونیت یه کم زخم شده بود. زیر چشمت هم کبود.از دماغت هم یه خورده خون اومد. خودم هیچ دردی رو حس نمیکردم تا اینکه شما آروم شدی. ...
8 آبان 1391

این روزهای فاطمه

سلام به دخمل ناز و شیطونم بعد چند روز باز اومدم از شیرینکاریهات بنویسم مامان به قربونت این روزا واقعا شیطون شدی ها از صبح ساعت 7 یا نهایتش 8 بیدار میشی و شروع میکنی به خرابکاری من هم باید یکسره دنبالت باشم که خدایی نکرده بلایی سر خودت نیاری قبلا در کابینتارو با چسب میبستم ولی حالا یاد گرفتی با انگشتای کوچولوت بازشون میکنی.دیشب قندونو از روی اپن برداشته بودی و داشتی قنداشو رو زمین میریختی که بابا مچتو گرفت.از دو شب پیش بگم که من داشتم یه خیاطی کوچولو میکردم مثلا قیچی رو از دست شما گذاشته بودم زیر فرش که نمیدونم چه جوری درش آورده بودی . وقتی ازت گرفتمش دستم خونی شد فک کردم ...
4 آبان 1391

روز کودک مبارک

دختر گلم روزت مبارک       كودكي كه تازه ديده باز مي كند يك جوانه است گونه هاي خوشتر از شكوفه اش چلچراغ تابناك خانه است خنده اش بهار پرترانه است،  چون ميان گاهواره ناز مي كند. نی نی وبلاگیهای عزیز روزتون مبارک ...
17 مهر 1391

خاک بازی

  سلام به عزیز دلم. چند روز پیش با خانواده ی عمه زینب رفته بودیم بیرون.چند تا عکس که از خاک بازی تو و دختر عمه ی گلت بهار جون که خیلی دوستش داری واست گذاشتم. فکر کنم توی اون لحظات بزرگترین آرزوت این بود که واسه همیشه اونجا بمونیم .آخه وقتی  من و بابایی خواستیم ببریم دستاتو بشوریم و آماده برگشتن میشدیم خیلی گریه کردی. بزور از روی زمین بلندت کردیم. این عکستو خیلی دوست دارم.چند تای دیگرو هم گذاشتم ادامه مطلب .   هر کاری بهار جون میکرد شما سریع تقلید میکردید اینجا هم داری خوب نگاه میکنی که تکرار کنی   پر دستت خاک کردی و بلند شدی حالا داشتی میبردیشون واسه بهار جون ...
14 مهر 1391

واکسن یکسالگی

    سلام عزیزم. روز یکشنبه بردمت واسه واکسن زدن خودمون تنها بودیم.اول بردمت واسه قد و وزنت که قدت شده بود 81 سانت وزنت 10 کیلو و نیم و دور سرت هم 41شده بود همه چیز خوب بود خدارو شکر. بعد رفتیم که واکسنتو بزنن.با اینکه خیلی میترسیدم ولی گرفتمت بغل تا واکسنتو زدن. خیلی گریه کردی اون هم با صدای بلند. بقیه بچه هایی که تو نوبت واکسن بودن همه ترسیدن و بعضی هاشون هم شروع کردن به گریه کردن. اوضاع خنده داری شده بود.آخر هفته ی پیش رفتیم خونه بابا بزرگ یه کیک گرفتیم به مناسبت تولدت . بعد اینکه یه تولد کوچولو گرفتیم. خسته شده بودم و داشتم با عمه ها صحبت میکردم. از تو غافل شدم. فکر م...
18 شهريور 1391

چند عکس جدید

سلام دختر گلم چندتا از عکساهایی که چند روز اخیر گرفتم رو واست میذارم توی این عکس خوردی زمین و بینت یه کم زخم شده قربون راه رفتنت بشم،این روزا دو سه قدمی برمیداری  من و بابایی هم کلی بهت ذوق میکنیم   با تعجب داشتی کارتون میدیدی اینجا هم که معلومه داشتی ماست میخوردی خودم خواستم بهت بدم،ولی کاسه رو ازم گرفتی   ...
6 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فافایی می باشد