فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

فافایی

دو سال و شش ماه

سلام به دختر عزیزتر از جانم. امیدوارم دلت شاد و لبت خندون باشه نفسم. خونه جدیدمون هنوز اینترنتشو وصل نکردیم. خیلی وقته به وبلاگت سر نزدم. با کلی تاخیر اومدم بگم دو سال و نیمه شدنت مبارک. تو این مدت کلی اتفاقات جور واجور افتاده که بعدا میام و واست ثبتشون میکنم.   ...
10 اسفند 1392

شستن سر با صابون

سلام به دخمل شیطون خودم. برم سر اصل قصه.دو سه روز پیش بعدظهر من گفتم مامانی من یه کم میخوابم شما هم بشین تلویزیون ببین آخه من بخاطر دندون دردی که شب داشتم نخوابیده بودم شما هم گفتی بخواب مامانی منم پویا نیگا موکونم. فک کنم ده دقیقه نگذشته بود که با صدای جیغت من از خواب پریدم. جیغ میزدی و میگفتی که مامان چشمم..... منم وحشت کردم و در چند لحظه کلی فکر بد به سرم زد که حتما چیزی کردی تو چشمت و دور از جون کور شدی دیگه صدات از تو حمام میومد.سریع خودمو بهت رسوندم. نمیدونستم بخندم یا به دادت برسم.رفته بودی سرتو تا نصفه خیس کرده بودی و صابونو ساییده بودی به موهاتو و صورتت پر کف صابون شده بود و با دستای کف...
23 بهمن 1392

برف

سلام عزیزم دیروز حسابی برف اومد و دوتایی رفتیم تو بالکن و بازم یه آدم برفی درست کردیم.این سومین آدم برفیه امساله. تا حواسم بهت نبود شروع میکردی به خوردن برف. وقتی هم منو میدیدی میگفتی برف خیلی بده اگه بخورم گلوم درد میشه قندیلا رو هم جمع میکردی و گفتی حتما باید واسه دماغ آدم برفی از اینا بزاری و منم تسلیم شدم و البته طبق معمول دفعه های قبل هویچ نداشتیم ...
17 بهمن 1392

عادتهای قبل از خواب

سلام به نفسم امیدوارم همیشه تنت سالم و لبت خندون باشه عزیزم. این روزا کارای عجیب وغریب زیاد میکنی.امروز میخوام از کارهایی که قبل خواب میکنی واست بگم. بعدظهرا که میخوای بخوابی یه دفعه و بدون هیچ مقدمه ایی هر جا که شد میخوابی. ولی شبا بعد اینکه رفتی دسشویی و مسواک(به قول خودت دندون)زدی میای که بخوابی. اول میگی مامان قصه شنگول منگول بگو.من میگم یکی بود یکی نبود شما میپری وسط حرفم میگی گرگه اومد شنگول منگولو خورد و این قصه تموم میشه. بعد میگی مامان قصه بابا اسفنجی رو بگو منم یه چیزی سر هم میکنم میگم. دیشب میگفتی مامان قصه سی دی رو بگو نه....نه...قصه دیوارو بگو...نه...نه... قصه پلنگ صورتی رو بگو و نذاشتی...
15 بهمن 1392

آدم برفی

سلام به دخمل ناز مامان چند وقته هیچی ازت ننوشتم.نه عکسی نه خاطره ای هیچی. این روزا سرمون شلوغه.دوباره باید به فکر یه جای جدید باشیم و دوباره اسباب کشی. امیدوارم یه روز ما هم صاحب خونه بشیم و اینقد دغدغه ی جابه جایی نداشته باشیم. چند وقتیه علاقه مند شدی به نقاشی کشیدن. اونم فقط میگی چش چش دو ابلو... عکس اولین هنرتو میذارم که از دیدنش دوستان لذت ببرن چند روز پیش یه کم برف اومد.منم تصمیم گرفتم اولین آدم برفی رو واست درست کنم. با هم رفتیم تو بالکن و یه آدم برفی کوچولو درست کردیم.شما هم کم مونده بود از ذوق بترکی.دیگه خدا رحم کرد هویچ نداشتیم منم یه تیکه چوب گذاشتم جای دماغش.شما هم پشت سر هم میگفتی ...
18 دی 1392

خرابکاری

سلام به دختر شیرین تر از عسلم. امروز صبح یه اتفاقی افتاد که تا یادم نرفته و شما خوابی اومدم ثبتش کنم. صبح داشتم بساط صبحانه رو آماده میکردم که صدای آیفونو شنیدم برگشتم دیدم شما سطل جای بلوکهاتو گذاشته بودی زیر پات و جلوی آیفون بودی گوشی رو برداشتم گفتم کیه؟ آقای صاحبخونه بود با بد اخلاقی همیشگیش گفت: خانم این بچه آیفونو زده در باز شده. چرا میزاری این کارو بکنه.اومدیم یکی اومد تو خونه و....... چند دقیقه بعد صدای تلفن اومد.شما مثه یه عقاب پریدی تلفنو برداشتی. گفتی سلام بابایی. خوبم. مامان بوده. تلفنو دادی به من .بابا گفت آقای غفاری زنگ زده و گفته دخترت درو باز کرده. ...
28 آبان 1392

فافا کچل

سلام به روی ماه دخملم و همه ی دوستان. چند وقته چیزی ننوشتم.از بس دخملی شیطون شده و فرصت هیچ کاری رو بهم نمیده. حدود دو  سه هفته پیش اومدم موهاتو مرتب کنم که گند زدم بهشون. تنها راهی که واسم موند این بود که با ماشین بزنمشون فقط خودم و خودت میدونیم که چقد گریه کردی و ترسیدی الان یه کم بلند شدن.چند تا از عکساتو میزارم تو ادامه مطلب. این روزا خیلی حرف میزنی و شیرین زبونی میکنی. صبح پیش هم نشسته بودیم من بلند شدم برم آشپزخونه گفتی خواهش میکنم نلو. منم وقتی دیدم اینقد اصرار میکنی نشتم.اولین دفعه بود از واژه خواهش میکنم استفاده میکردی خوشم اومد. روزی صد بار بوسم میکنی و ...
29 مهر 1392

این روزها

سلام دختر عزیزم. امیدوارم الان که داری این نوشته رو میخونی تنت سالم و لبت خندون باشه نفسم. این روزا یه کم سرمون شلوغه.عمه پری داره عقد میکنه.بابا هم مشغول کارای دانشگاه و محل کارشه.منم درگیر فضولهای جنابعالی. اومدم یه چند تا از شیرین زبونیاتو بگم که فراموش نشن.هر چند که زیادن ولی همونایی که خاطرم هستن رو مینویسم. چند روز پیش دوتایی داشتیم از خیابون برمیگشتیم.بهت گفتم مامان خودت یه کم راه بیا گفتی:اه ه ه.....حوصله ندالم...ولم کن دیشب سرتو گذاشته بودی رو بالش و داشتی با گوشی کلیپ مورد علاقه ی این روزهات رنگو رو نگاه میکردی. گوشی رو بهم دادی و گفتی: بگیلش....خستیدم(بگیرش..خسته ...
27 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فافایی می باشد