....
سلام به دختر عزیزم.
این روزا اصلا حوصله ندارم بیام و از خاطرات قشنگت بنویسم.
میخوایم جابه جا بشیم. همش به فکر اسباب کشیم.
نمیدونم با توی فضول میخوام چکار کنم.
خواب روزانه ات هم کم شده.تا صدایی میشنوی زود بیدار میشی.
البته یه کم هم کمک میکنی.مثلا من یه کتاب داخل کارتون میذارم شما سه تا از
داخلش درمیاری.بگذریم.
از لباس گرم خوشت نمیاد.تا یه جایی میرسیم زود کلاه و کاپشنتو درمیاری حتی توی
ماشین که میشینیم.
یکی دو روز پیش خواستیم با هم بریم بیرون. هنوز از در ورودی بیرون نرفته بودیم
که من یادم افتاد یه چیزی رو جا گذاشتم.اومدیم داخل. من رفتم تو اتاق وقتی برگشتم
دیدم همه ی لباساتو دراوردی. نمیدونستم بخندم یا از دستت ناراحت بشم.
واقعا فک کرده بودی رفتیم بیرون و برگشتیم؟
خواستم چند تا از شیرینکاریاتو واست بنویسم ولی از خواب ناز بیدار شدی و باید بیام
سراغت.
خلاصه همه ی زندگیه من شده دنبال شما بودن که نکنه یه وقت بلایی سر خودت بیاری.
ولی با همه ی شیطنت هات خیلی خیلی دوستت دارم عزیزم.