فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره

فافایی

قهر کردن گنجشک با خدا

1391/4/7 15:30
نویسنده : مامان فافا
504 بازدید
اشتراک گذاری

روز ها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت. فرشتگان سراغش را از خدا می‌گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می‌گفت: می آید؛ من تنها گوشی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیج نگفت. و خدا لب به سخن گشود: با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست. گنجشک گفت: “لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سر پناه بی کسی ام. تو همان را هم از من گرفتی. این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟” و سنگینی بغضی راه بر کلامش بست. سکوتی در عرش طنین انداز شد. فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. خواب بودی. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو از کمین کار پر گشودی. گنجشک خیره در خدایی خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی ام برخاستی. اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود. ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

بابای دوقلوها
7 تیر 91 16:41
خیلی داستان جالب و آموزنده بود دقیقا همینطوره رمز رو خصوصی فرستادم
مامان امیرحسین
8 تیر 91 15:13
سلام عزیزم.خیلی زیبا بود.
مامان تارا
8 تیر 91 16:25
متن خییییییییییییلللللللللللللللی زیبایی بود . من که عاششششششششششقشم این متنهای زیبا رو که میخونم قلبم پر از عشقش میشه و این تنها عشقیه که ازش سرخورده نمیشم ...حضرت عشق رو میگم ، خدا را
مامان امیرناز
10 تیر 91 23:10
سلام دوستم مرسی خیلی قشنگ بود اشکم سرازیر شد دلم گرفته بود دلم تنگه............
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به فافایی می باشد