واکسن یکسالگی
سلام عزیزم. روز یکشنبه بردمت واسه واکسن زدن خودمون تنها
بودیم.اول بردمت واسه قد و وزنت که قدت شده بود 81 سانت وزنت 10
کیلو و نیم و دور سرت هم 41شده بود همه چیز خوب بود خدارو شکر.
بعد رفتیم که واکسنتو بزنن.با اینکه خیلی میترسیدم ولی گرفتمت بغل تا
واکسنتو زدن. خیلی گریه کردی اون هم با صدای بلند. بقیه بچه هایی
که تو نوبت واکسن بودن همه ترسیدن و بعضی هاشون هم شروع
کردن به گریه کردن. اوضاع خنده داری شده بود.آخر هفته ی پیش رفتیم خونه بابا بزرگ یه کیک گرفتیم به مناسبت تولدت .بعد اینکه یه تولد
کوچولو گرفتیم. خسته شده بودم و داشتم با عمه ها صحبت میکردم. از
تو غافل شدم. فکر میکردم داری با بهار بازی میکنی ولی اون داشت
برنامه کودک میدید. یه لحظه صدای گریتو شنیدم. زود بلند
شدم دنبالت گشتم. ولی نمیدیدمت. در هال باز بود اومدم بیرون نگاه
کردم.صدات از بالا می اومد.راه پله رو که میرفت بسمت پشت بوم نگاه
کردم. روی آخرین پله و اولین پله بعد پاگرد مثل یه پل ایستاده بودی.یه
لحظه نمیدونستم چکار کنم . داشتی گریه میکردی. خودمو کنترل کردم
که نترسی.بدون هیچ صدایی از پله ها بالا اومدم و فقط میگفتم خدایا
کمک کن که دخترم از اون بالا نیفته.اوردمت پایین. یه نفس راحت
کشیدم. فقط خدا خواست که نیفتی. خدایا هزاران مرتبه شکرت.
خدایا بخاطر این لطفی که در حقم کردی ممنونم و قول میدم که از این
به بعد بیشتر مراقب دخترم باشم.