این روزهای فاطمه
سلام به دخمل ناز و شیطونم
بعد چند روز باز اومدم از شیرینکاریهات بنویسم
مامان به قربونت این روزا واقعا شیطون شدی ها
از صبح ساعت 7 یا نهایتش 8 بیدار میشی و شروع میکنی به خرابکاری
من هم باید یکسره دنبالت باشم که خدایی نکرده بلایی سر خودت نیاری
قبلا در کابینتارو با چسب میبستم ولی حالا یاد گرفتی با انگشتای کوچولوت
بازشون میکنی.دیشب قندونو از روی اپن برداشته بودی و داشتی قنداشو رو
زمین میریختی که بابا مچتو گرفت.از دو شب پیش بگم که من داشتم یه خیاطی
کوچولو میکردم مثلا قیچی رو از دست شما گذاشته بودم زیر فرش که نمیدونم چه
جوری درش آورده بودی. وقتی ازت گرفتمش دستم خونی شد فک کردم
دستم بریده ولی هیچی حس نمیکردم بله..دست خانم بریده بود
و انگار هیچ دردی رو حس نمیکردی. ولی موقع غذا خوردن خیلی اذیت شدی چون
همش باید دست توغذا باشه.
این یکی دیگه خیلی خنده دار بود . دو سه روز پیش سوپ گذاشتم جلوت و
خودت هی قاشق رو میزدی توش و میخوردی.من هم به کار خودم مشغول شدم.
بعد پنج دقیقه نگات کردم دیدم همه ی سوپو مالیده بودی به صورت و موهات.
اول از این کارت عصبی شدم ولی بعد کلی بهت خندیدم.
از این جور کارها زیاد میکنی.قربونت برم که اینقد شیرینی.
شدی مونس و همدم مامان. خیلی خیلی دوست دارم عزیزم.